اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

صدا کن مرا, صدای تو خوب است

پنجشنبه ای که گذشت مشغول جمع و جور و آماده شدن برای زدن به جاده بودیم برای شروع یه سفر یهویی که آوای زیبای تو مابین غرغرکردنات و به یاری طلبیدنات باعث شد مکثی کنیم و دست از همه چی بکشیم و آفرین بگیمت و در آغوش بگیریمت. به زیبایی هر چه تمام تر گفتی :"با... با". از اون به بعد به اراده ی خودت بابا رو صدا میزنی و غرق در شادی میشیم. البته گاهی مامان هم از بین آواهایی که تکرار میکنی بگوش میرسه ولی منتظر تمام اراده ت برای ادای این کلمه هستم عشقم.
24 خرداد 1394

غذا فقط شیر مامان

با کلی ذوق و شوق خوراندن غذای جامدت رو طبق توصیه های پزشک و مرکز بهداشت شروع کردم. روز اول و دوم بد نبود ولی از روز سوم دهنت رو کیپ میکنی و نمیخوری. سرلاک برنج بهمراه شیر و فرنی رو دوست نداری. از قطره ی آهن که نگو. از بس بد بود و توی تب واکسنت, هم استامینوفن تلخ خوردی هم آهن با اون مزه ی وحشتناک, دیگه هیچ قطره چکونی رو به دهن نمیپذیری و قطره ی آ د خوشمزه ت هم پس میاری. دیگه کلیه ی خوراندنیات رو تعطیل کردیم و فعلا در یک سفر از پیش برنامه ریزی نشده بسر میبریم. احوال گوارشیت چندان تعریفی نداره و خلاصه که امیدواریم همه چی بسامان بشه و بسر منزل مقصود برسه.
24 خرداد 1394

نیم دور نقره گون

عزیزکم شش ماهه شدی! به همین خوشمزگی 181 روز رو با هم زندگی کردیم، عشق کردیم و خدای مهربانم رو بخاطر موهبت نازنین وجودت سپاس گفتیم. پریروز رفتیم دکتر برای چکاپ شش ماهگیت و دریافت توصیه هاش برای شروع غذای جامد. وقتی بهش گفتم هنوز هیچی غیر از شیر مادر بهت ندادم با لحن تحسین آمیزی گفت خوب طاقت آوردین! و خداییش همینطورم بود چون همه ی اطرافیان برای اینهمه گوش کردن به حرف متخصصین کودک سرزنشم میکردن. امروز اولین قاشق غذای جامدت رو نوش جان کردی, سرلاک برنج بهمراه شیر, درست مثل کوچیکیای خواهر نیروانا. با اینکه نیروانا تبدار بود و صبح خیلی حالم گرفته, عصر به بهانه ی سرلاک خوران تو کلی انرژی بهم دادیم و دور همی خوش گذروندیم و عکس سلفی خانواد...
14 خرداد 1394
1